اشعار مصیبت شام


      گاهی ز روی نی سر تو می خورد زمین
      گاهی سر برادر تو می خورد زمین
      
      فریاد "یا حسین" دلم می رود به عرش
      تا صورت مطهر تو می خورد زمین
      
      خوشحال می شوند که از خستگی راه
      در شهر شام خواهر تو می خورد زمین
      
      محرم نمانده تا که بلندش کند ز خاک
      وقتی ز ناقه دختر تو می خورد زمین
      
      با دست خویش بر دهنش مشت می زند
      پیش سه ساله تا سر تو می خورد زمین
      
      با ناله ی رباب شود هر دلی کباب
      هر بار راس اصغر تو می خورد زمین
      
      اینجا دوباره دست علی بسته می شود
      اینجا دوباره مادر تو می خورد زمین
      
      رضا رسول زاده


*************************

      هرچه زدند شوکتِ من کم نشد حسین
      در مجلس یزید، سرم خم نشد حسین
      
      با خطبه ای که من سرِ بازار خوانده ام
      آن نقشه ای که داشت، فراهم نشد حسین
      
      آنجا چنان شبیه پدر حرف می زدم
      یک مرد از آن قبیله حریفم نشد حسین
      
      اصلا محرّمت که جهان را به هم زده
      بی خطبه های من که محرّم نشد حسین!
      
      آتش گرفت معجر من سوخت موی من
      اما حجاب از سر من کم نشد حسین
      
      هرچند قد و قامت من خم شده ولی
   در مجلس یزید سرم خم نشد حسین"
      
      داوود رحیمی

*************************


      در آفتاب نباشی رُباب حداقل
      نمی خورد به لبت آفتاب حداقل
      
      دو روزی است که نانی نخورده ای اصلاً
      کمی بزن لب خود را به آب حداقل
      
      چقدر گریه و گریه، بس است خسته شدی
      عروس فاطمه قدری بخواب حداقل
      
      تو یک تنه همه را تا فرات می بردی
      اگر نبود به دستت طناب حداقل
      
      تو را مجال ندادند قرص ماهت را
      به صورتش بزنی یک نقاب حداقل
      
      لب حسین خودش می کشد تو را در طشت
      مکن نگاه به ظرف شراب حداقل
      
      چقدر آب شدی و چقدر پیر شدی
      در آفتاب مشین ای رباب حداقل
      
      علی اکبر لطیفیان

*************************

      ای سرت سعیِ صفای سنگ ها
      نیزه ات قبله نمای سنگ ها
      
      روی نی قرآن نمی خواندی اگر
      در نمی آمد صدای سنگ ها
      
      تا که پیدایت نمایم، شهر را
      گشته ام با ردّ پای سنگ ها
      
      می خورند و می خورند و می خورند
      وای از این اشتهای سنگ ها
      
      دشمنانت بی حیا هستند، لیک
      ای برادر کو حیای سنگ ها
      
      گاه آتش، گاه خاکستر زدند
      بر سرت از لا به لای سنگ ها
      
      لحظه ای بر دامنم بنشین خودم
      در مسیر بی هوای سنگ ها...
      
   هم سپر گردم برایت هم ز اشک
      می نهم مرهم به جای سنگ ها
      
      زخم می زد بر دلم زخم زبان
      لحظه لحظه، پا به پای سنگ ها
      
      محسن عرب خالقی



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام مهدی وحیدی
[ 10 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

خنده بر پاره گریبانی مان می کردند
خنده بر بی سر و سامانی مان می کردند

پشت دروازه ی ساعات معطل بودیم
خوب آماده ی مهمانی مان می کردند

از سر کوچه ی بی عاطفه تا ویرانه
سنگ را راهی پیشانی مان می کردند

هر چه ما آیه و قرآن و دعا می خواندیم
بیشتر شک به مسلمانی مان می کردند

شرم دارم که بگویم به چه شکلی ما را
وارد بزم طرب خوانی مان می کردند

بدترین خاطره آن بود که در آن مدت
مردم روم نگهبانی مان می کردند

هیچ جا امن تر از نیزه ی عباس نبود
تا نظر بر دل حیرانی مان می کردند

علی اکبر لطیفیان

********************

هر جا سخن از زینب و دروازه شام است
ساکت به تماشا منشینید حرام است

دستی که به سر می زنی از این غم عظمی
یادآور فرق سر و سنگ لب بام است

یک سر به به سر نیزه عیان است ببینید
مانند هلال است ولی ماه تمام است

هجده قمر از نوک سنان تابد و مردم
پرسند ز هم پس سر عباس کدام است؟

مردم نزنید از همه سو سنگ بر این سر
والله امام است امام است امام است

زوار برادر شده بر نی سر عباس
هم اشک به رخ هم به لبش عرض سلام است

هر کوچه پر از هلهله و خنده و شادی است
از شام بپرسید مگر عید صیام است؟....!

با یاد سر و چوب و لب و ناله زینب
انگار جهان در نظرم مجلس شام است

باید همه از مرد و زن شام بپرسید
ناموس الهی ز چه در محضر عام است؟

هر خانه که در سوگ حسین است سیه پوش
 "میثم"در آن خانه غلام است غلام است

غلامرضا سازگار

 



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

تو که آرام بخش این قلوبی
خبر از حال من داری به خوبی
جواب اشک های زینب تو
شده در شام رقص و پایکوبی

شده زخم دل من سخت کاری
که از دستم نیامد هیچ کاری
به پیش چشم من در بارش سنگ
چه تکریمی شد از لب های قاری

چرا از ظلم بی اندازه ی شهر
نمی پاشد ز هم شیرازه ی شهر
دل هفت آسمان را غرق خون کرد
سر خورشید بر دروازه ی شهر

یوسف رحیمی

**********************

عالم همه جا در نظرم شام خراب است
جان و تنم از آتشِ دل در تب و تاب است

ای مـردم عالم همـه از شـام بپـرسید
قرآن محمّد ز چه در بزم شراب است؟

این چوب که در دست یزید است بگیرید
والله قسـم یاری مظلوم، ثـواب اسـت

این سر که شکستند از او گوهر دندان
این سر که روان از یم چشمش دُر ناب است

این سر، سر نورانی ریحـانه زهـراست
کز داغ لبـانش جگـر آب، کباب است

در حنجـره سوختــه‌اش آیه قــرآن
از دیده روان بر گل رخسار، گلاب است

در تشـت طـلا دور زنــد دیــده‌اش آری!
می‌گردد و خجلت زده از اشک رباب است

یک مـرد ندیـدم کـه در آن بـزم بپـرسد:
ناموس خدا از چه به بـازوش طناب است؟

رخسار مپوشان به کف دست، سکینه!
بر چهره همان رنگ کبودیت حجاب است

پـاسخ ندهـد سنـگ لـب بــام ز خجـلت
«میثم!» تو بگو خون خدا از چه خضاب است؟

غلامرضا سازگار

**********************

شیر زن قافله اهل بیت
عالمه عاقله اهل بیت

خیز و بیاشوب شب شهر را
پر ز علی کن نفس دهر را

خطبه بخوان شهر به پا می شود
کوفه افسرده حرا می شود

مظهر اعجاز خدا در دمشق
آن چه تو کردی همه عشق است عشق

شام چهل سال علی را ندید
دسته گلی از چمن او نچید

شام چهل سال اگر خفته است
بانگ تو این خواب بر آشفته است

اصغر تو غرقه به خون شد بخوان
اکبرت از اسب نگون شد بخوان

خطبه بخوان سنگ صدا می دهد
منبر و محراب ندا می دهد

یوسف دل بر سر بازار تو
مصر و دمشق اند گرفتار تو

در همه جا قبله اهل دلی
شاهد اسرار چهل منزلی

جلوه کن و ماه شو و نور باش
آینه روشنی طور باش

بر اثر گام تو بر خاک راه
شعله رحمت شکفد هر پگاه

صبر حسن داری و شور حسین
غیرت زهرا و غرور حسین

آن چه تو را هست که را داده اند
حُسنی از این دست که را داده اند؟

سرو قدا..! همچو کمان می روی!..
ماه رخا، اشک فشان می روی

ای دل مولا ز چه دل خسته ای؟
قلب حرم بودی و بشکسته ای

خون چکد از چشمه خورشید و ماه
این جسد کیست در این قتلگاه

همدم صبح و شب تو آه شد
عمر تو بی ماه تو کوتاه شد

ماه علی چند نفس شمع باش
روشنی خلوت این جمع باش

چند کبوتر به تو دل بسته اند
جمله به دامان تو پیوسته اند

محمد فخارزاده

**********************

اي يزيدِ بي حيا از رويِ بغض و كينه ات
خيزران بر روي لبهايِ حسين من مزن

چوبِ خود بردار از پيشاني ِ زخمي ِ او
لطمه بر اسمايِ حُسنايِ حسين من مزن

كم تمسخر كن تو قرآن خواندنِ مظلوم را
طعنه بر صوتِ دل آرايِ حسين من مزن

از محاسن هايِ او خونِ دلِ من ميچكد
بس كن اي ظالم به سيمايِ حسين من مزن

چوبِ تو تفسير ِ سيلي خوردنِ زهرا كُنَد
شرم كن بر رويِ زيبايِ حسين من مزن

كاش مثل ِ دستِ من چشم سكينه بسته بود
پيش ِ او ضربه به لبهايِ حسين من مزن

محمود ژوليده

**********************

چوبی به لبت، نشسته دیدم
دندان  تـو را، شکسته دیدم

چشمان تو را، پر آب دیدم
دور ِ سـر تـو، شـراب دیدم

چون مجلس کینه را بیاراست
خصم تو ز ما کنیز میخواست

خونین شدنِ سر تو دیدم
جـان کندنِ دختر تـو دیدم

عباس کجاست، تا بشیند؟
رخسـار  کبـودِ  مـن  ببیند

شاعر؟؟؟؟

 



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

       
      خیال کن سر نی آفتاب هم باشد
      نگاه زینب تو بی نقاب هم باشد
      
      خیال که رقیه چه میکشد بی تو
      سوال هاش اگر بی جواب هم باشد
      
      به قول طشت طلا؛ باز هم چو خورشید است
      سر حسین اگر در حباب هم باشد
      
      جنون آتش و آب است و در دل زینب
      کباب هیچ اگر که شراب هم باشد
      
      کباب هیچ، شراب به جام ها هم هیچ
      خیال کن که به مجلس رباب هم باشد
      
      شراب، پشت کباب و طناب دست رباب
      و آخر همه توزیع آب هم باشد
       
     
مهدی رحیمی

  ************************
    
       
      افسوس مي خورم كه نسيم غروب شام
      بر روي نيزه شانه به زلفت كشيده است
      مهمان كشي به رسم مسلماني كجاست؟
      قرآن بخوان كه وقت رسالت رسيده است

      **
      اينها شنيده اند اذان گفتن تو را
      بايد نماز مغرب خود را قضا كنند
      حتي اگر امام جماعت نداشتند
      مثل خودم به نيزه ي تو اقتدا كنند

      **
      رسمش نبوده گوشه نگاهي نمي كني؟
      اينگونه شاهِ بر نوكِ ني سائل اينچنين
      زينب فداي چشم ورم كرده ات حسين
      پلكت نبوده قبل چهل منزل اينچنين

      **
      بهتر همان كه زير لگدها نديده اي
      اين دختران كه مايه ي فخر عشيره اند
      روزي ميان پرده اي از حرمت و حجاب
      حالا اسير حمله ي چشمان خيره اند

      **
      بيچاره دخترت چه قدَر بين نيزه ها
      دنبالت آمد و هدف تازيانه شد
      بعدش براي خنده و تفريح لشگري
      دندان تو به ضربه ي سنگي نشانه شد

      **
      تا پاي نيزه ات تن خود را كشيده ام
      از اضطراب حمله ي نامحرمان مست
      از روي بامِ خانه ي آن پير لعنتي
      سنگم زدند و گوشه ي پيشاني ام شكست

      **
      از بعد ماجراي بيابان و زجر پست
      بايد براي دختر تو مادري كنم
      اصلا من آمدم به سفر با اجازه ات
      در امتداد راه تو پيغمبري كنم
       
      عبدالحسين مخلص آبادي

  ************************
     
       
      رحمی کن آتشی به سراپای ما مریز
      یا لا اقل به صورت مینای ما مریز
      
      آتش بیار معرکه بس کن دوباره باز
      خاری به پای کوچک زهرای ما مریز
      
      با کعب نی و یا ته نیزه و یا غلاف
      برگ و بر صنوبر رعنای ما مریز
      
      از روی بام خانه ی خود سنگ پشت سنگ
      برچشم زخم خورده ی سقای ما مریز
      
      وقت عبور قافله خاکستر تنور
      روی سر پیمبر عظمای ما مریز
      
      با سوت و رقص شادی و با هلهله ، نمک
      بر روی زخم  عمه ی تنهای ما مریز
      
      ته مانده ی شراب خودت را حیا کن و
      روی سر بریده ی بابای ما مریز
      
      علیرضا خاکساری

  ************************

      
      نمكِ طعنه به زخم جگرم نگذارید
      به زمین خوردم اگر، پا به پرم نگذارید
      
      چقدر سنگ به لب های كبودش زده اید
      گریه ام را به حساب پدرم نگذارید
      
      یادتان رفته مگر تشنه بریدید سرش
      كاسه ی آب دگر دور و برم نگذارید
      
      نان خشك صدقه پیشكش سفره يتان
      آنقدر یك سره منت به سرم نگذارید
      
      عمر این عمه ي دل خسته به مویی بند است
      به تماشا سر كوی و گذرم نگذارید
      
      ازدحام سرِ بازار برایش كافی ست
      كوچه ها، سر به سر همسفرم نگذارید
      
      وحيد قاسمي

  ************************
   
       
      قصه شروع می‌شود از پشت‌بام‌ها
      از سنگ‌ها و هلهله‌ها، انتقام‌ها
      
      این داستان، ز بدر و احد آب می‌خورد
      این کینه‌ای ست کهنه شده در نیام‌ها
      
      چوبِ حراج بر تن یوسف زدند باز
      بازار بردگان و شما و غلام‌ها
      
      این ارث مادریِ شما از مدینه است
      یادت که هست فاطمه و احترام‌ها...!
      
      گفتند خارجی به شما،‌ دردِ کعبِ نِی
      افزون‌تر است یا اثر ِ این کلام‌ها؟
      
      دیدم که در زیارتِ ناحیه بر شما
      مهدی مدام گریه کند صبح‌ و شام‌ها
      
      آمد سر ِ پدر به ملاقاتِ طفل ِ خود
      قِصه به سر رسید از این پشت به بام‌ها
      
      محمد رسولي

  ************************

      
      خنده بر پاره گریبانی مان می کردند
      خنده بر بی سرو سامانی مان می کردند
      
      پشت دروازه ی ساعات معطل بودیم
      خوب آماده ی مهمانی مان می کردند
      
      از سر کوچه ی بی عاطفه تا ویرانه
      سنگ را راهی پیشانی مان می کردند
      
      هر چه ما آیه و قرآن و دعا میخواندیم
      بیشتر شک به مسلمانی مان می کردند
      
      شرم دارم که بگویم به چه شکلی ما را
      وارد بزم طرب خوانی مان می کردند
      
      بدترین خاطره آن بودکه درآن مدت
      مردم روم نگهبانی مان می کردند
      
      هیچ جا امن تر از نیزه ی عباس نبود
      تا نظر بر دل حیرانی مان می کردند
       
      علي اكبر لطيفيان



موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 23 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار مصیبت شام

خنده بر پاره گريبانيمان مي کردند
خنده بر بي سر و سامانيمان مي کردند

پشت دروازه ي ساعات معطل بوديم
خوب آماده ي مهمانيمان مي کردند

از سر کوچه ي بي عاطفه تا ويرانه
سنگ را راهي پيشانيمان مي کردند

هر چه ما آيه و قرآن و دعا مي خوانديم
بيشتر شک به مسلمانيمان مي کردند

شرم دارم که بگويم به چه شکلي ما را
وارد بزم طرب خوانيمان مي کردند

بدترين خاطره آن بود که در آن مدت
مردم روم نگهبانيمان مي کردند

هيچ جا امن تر از نيزه ي عباس نبود
تا نظر بر دل حيرانيمان مي کردند

علي اكبر لطيفيان


*****************


عيسي شدي که اين همه بالا ببينمت
بالاي دست مردم دنيا ببينمت

بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضي نمي شود دلم الا ببينمت

اما چه فايده؟ خودت اصلاً بگو حسين
وقتي نمي شناسمت آيا ببينمت؟!

امروز که شلوغي مردم امان نداد
کاري کن اي عزيز که فردا ببينمت

شب ها چه دير مي گذرد اي حسين من!
اي کاش زود صبح شود تا ببينمت

حالا هلال تو سر نيزه طلوع کرد
تا ما "رايت، الا جميلا" ببينمت

گفتي سر تو را ته خورجين گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آن جا ببينمت

تو سنگ مي خوري و سرت پرت مي شود
انصاف نيست بين گذرها ببينمت

فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه اي تک و تنها ببينمت

علي اکبر لطيفيان


******************


باورت مي شد ببيني خواهرت را يک زمان
دست بسته، مو پريشان، مو کنان، مويه کُنان

باورت مي شد ببيني دختر خورشيد را
کوچه کوچه در کنار سايه ي نامحرمان

نه لبي مانده براي تو نه جاي سالمي
من که گفتم اين همه بالاي ني قرآن نخوان

چه عجب! طشتي براي اين سرت آورده اند
اي سر منزل به منزل اي سر يحيي نشان

تا همين که چشم تو افتاده بر چشمان ما
چشم ما افتاده بر لب هاي زير خيزران

اي تمامي غرور من فداي غيرتت
لطف کن اين مرد شامي را از اين مجلس بران

اين قدر قرآن مخوان اين چوب ها نامحرمند
شب بيا ويرانه هر چه خواستي قرآن بخوان

علي اکبر لطيفيان


*********************


واي از نگاه بي خرد بي مرام ها
بر نيزه بود جاذبه انتقام ها

بازي کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

آن روز از تمامي ديوار هاي شهر
با سنگ ميرسيد جواب سلام ها

در مدخل ورودي آن سرزمين درد
از بين رفته بود دگر احترام ها

واي از محله هاي يهودي نشين شهر
واي از صداي هلهله و ازدحام ها

يک کاروان به ناقه عريان گذر نمود
آهسته از ميان نگاه امام ها

شاعر:علي زمانيان


********************

 

حسن كردي

كارواني ز انتهاي شفق
هم چو خطي شكسته مي آمد
روزن نور بود و تا شهري
به سياهي نشسته مي آمد

همه آماد? پذيرايي
همه سرگرم شهر آرايي
در نگاه حراميان پيداست
شده اين كاروان تماشايي

ناقه ها بي عماري و پرده
رنگ و روي تمامشان نيلي
كودكان قبيله طاها
پاسخ هر سؤالشان سيلي

دور هر محملي كه مي آمد
سر بر نيزه اي هويدا بود
هدف سنگ بازي مردم
هم سر بر ني و هم آن ها بود

در شلوغي سنگ اندازان
گاه يك سر ز نيزه مي افتاد
تا دوباره به نيزه بنشيند
كَس و كارش دوباره جان مي داد

در ميان تمام سرها بود
يك سري روي نيزه بالاتر
برق چشمان غيرتي او
بود حتي به نيزه زيباتر

نيزه داران به فخر مي گفتند
همه از قاتلين او هستند
بس كه از روي نيزه مي افتاد
سر او را به نيزه مي بستند  


*******************

 

علي زمانيان

واي از نگاه بي خرد بي مرام ها
بر نيزه بود جاذبه انتقام ها

بازي کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

آن روز از تمامي ديوار هاي شهر
با سنگ مي رسيد جواب سلام ها

در مدخل ورودي آن سرزمين درد
از بين رفته بود دگر احترام ها

واي از محله هاي يهودي نشين شهر
واي از صداي هلهله و ازدحام ها

يک کاروان به ناقه? عريان گذر نمود
آهسته از ميان نگاه امام ها

بر نيزه هاي گمشده در لابه لاي دود
هجده سر بريده نشسته بدون خوود

در سرزمين شام خزانِ بهار بود
از گريه جاده ها همگي شوره زار بود

ناموس اهل بيت به صحراي بي کسي
بر ناق? بدون عماري سوار بود

در بين ناقه هاي يتيمان هاشمي
هجده عدد ستاره دنباله دار بود

آن روز نيزه دار سر حضرت حسين
تنها به فکر جايزه و کسب و کار بود

در جمع کاروان کف پاهاي دختري
زخمي تکه سنگ وَ يا اين که خار بود

صف هاي چند بد صفتِ تازيانه دار
دور و بر کجاوه زينب قطار بود

گويا که بود لعل لب و مغز استخوان
آماده معانقه با چوب خيزران  

دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله
رقاصه هاي شهر به دنبال قافله

تجارها براي خريد و فروش سر
بنشسته اند بر سر ميز معامله

از روي نيزه ها به زمين مي خورد مدام
آن سر که با سه شعبه جدا کرد حرمله

از بس رقيه دخترمان تازيانه خورد
در استخوان گردنش افتاده فاصله

با چادري که پاره و يا تکه تکه بود
در زير تازيانه اَدا کرد نافله

در بين بغض و ناله و فرياد بي کسي
گفتم ميان آن ملاء عام با گله

نقل و نبات دور سر اهل کاروان
عيد آمده براي تماشا چيانمان

يک عده در ميان زمين هاي دور شهر
مشغول جمع آوري چوب خيزران

يک عده هم دوباره براي اداي نذر
مي آورند مجمر خرما و تکه نان

انگار کاسب يکي از کوچه هاي شهر
طشت طلا فروخته با قيمت گران

اکبر مؤذن حرم آل فاطمه
وقت صلات بر سر گلدسته سنان

شب ها سه ساله دخترمان گريه مي کند
از درد پا و درد سر و درد استخوان

با خود هميشه حجمه زنجير مي کشد
شب هاي سرد پهلوي او تير مي کشد

اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت
قلبم گرفته بود کمي بيشتر گرفت

در داخل خرابه نه گودال قتلگاه
گنجشک پر شکسته ما بال و پر گرفت

انگشت هاي سوخته دختر حسين
خاکستر از محاسن سرخ پدر گرفت

رأس بريده با نگه گريه آورش
از ما سراغ مقنعه و زيب و زر گرفت

شکر خدا که حضرت شيب الخضيبمان
با پاي سر دو مرتبه از ما خبر گرفت

تا بوسه زد به گونه بابا رقيه مرد
مأمور سر رسيد و طبق را گرفت و برد

خوابيده بود کودک معصوم بي صدا
دندانه هاي محکم زنجير دور پا

بعد از زيارت سر پر گردش پدر
افتاد روي خاک و سفر کرد تا خدا

گل يک طرف و بلبل آن يک طرف دگر
لب، گونه نقطه هاي تلاقي جدا جدا

دختر درست مثل پدر بي کفن ترين
زيرا که ديد واقعه تلخ بوريا

يک مشت گوش پاره و روي سياه و زرد
سوغات ما براي شهيدان کربلا

از شعر هم توان بيان را گرفته اند
اين واژه هاي سيلي و زخم و سه نقطه ها

من عارفم مجاور نخ هاي پرچمش
تا هر زمان اجازه دهد مي نويسمش




موضوعات مرتبط: مصیبت شام

برچسب‌ها: اشعار مصیبت شام
[ 9 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 62 صفحه بعد